قوله تعالى: «و آتیْنا موسى الْکتاب» اى التوراة، «و جعلْناه» یعنى التوراة.
و قیل: یعنى موسى (ع)، «هدى لبنی إسْرائیل ألا تتخذوا» اى دللناهم به على الهدى فقلنا لا تتخذوا، ان زیادتست و معنى آنست که موسى را تورات دادیم و او را سبب هدایت بنى اسرائیل کردیم و گفتیم که جز از من وکیلى مگیرید و کارسازى مدانید، آن گه گفت: «ذریة منْ حملْنا مع نوح» نداء مضافست یعنى که این خطاب با شما است اى فرزندان فرزندان نوح، و مراد باین همه خلقست عرب و عجم که از فرزندان نوحاند. و قیل: عنى بذلک سام بن نوح لان بنى اسرائیل من ولده. و این منتى است که رب العالمین بر ایشان مىنهد و نعمتى که با یاد ایشان مىدهد میگوید اى فرزندان آن کس که او را برداشتیم در کشتى با نوح و از غرق برهانیدیم، و روا باشد که «ذریة» مفعول «ألا تتخذوا» نهند و «وکیلا» مفعول دوم باشد و معنى آنست که پیغام بایشان این بود که ذریت فرزندان نوح را کاردان و کارساز خود مگیرید جز از من و باین قول وکیل بموقع جمع افتاده است و افتد فعیل بمعنى جمع، کقوله: «و حسن أولئک رفیقا» ابو عمرو «لا یتخذوا» بیا خواند یعنى: لان لا یتخذوا من دونى وکیلا تورات را رهنمونى کردیم بنى اسرائیل را تا جز از من وکیلى نگیرند و جز از من خدایى ندانند، الوکیل ها هنا الرب و سمى الله عز و جل نفسه وکیلا لانه هو الذى یلى امر العباد و یتکفله و یقوم بما یکلون الیه و یتوکلون فیه علیه، «إنه کان عبْدا شکورا» کنایتست از نوح (ع)، کان شکره انه کان اذا اکل قال: «بسم الله» و اذا فرغ من الاکل قال: «الحمد لله» و اذا لبس ثوبا قال: «بسم الله» و اذا نزعه قال: «الحمد لله» و من خصائص نوح (ع) انه کان اطول الانبیاء عمرا فقیل له کبیر الانبیاء و شیخ المرسلین، و جعل معجزته فى نفسه لانه عمر الف سنة لم ینغض له سن اى لم یتحرک و لم ینقص له قوة و لم یبالغ احد من الرسل فى الدعوة مثل ما بالغ و کان یدعو قومه لیلا و نهارا اعلانا و اسرارا و لم یبق نبى من امته من الضرب و الشتم و انواع الاذى و الجفاء ما لقى نوح، و جعل ثانى المصطفى فى المیثاق و الوحى، فقال تعالى: «و إذْ أخذْنا من النبیین میثاقهمْ و منْک و منْ نوح» و قال: «إنا أوْحیْنا إلیْک کما أوْحیْنا إلى نوح». و فى البعث فهو اول من تنشق الارض عنه یوم القیامة بعد محمد (ص) و اکرمه الله بالسلام و الکرامة، فقال تعالى: «یا نوح اهْبطْ بسلام منا و برکات علیْک» و جعل ذریته هم الباقین فهو ابو البشر و اصل النسل بعد آدم (ع) و سماه شکورا فقال تعالى: «إنه کان عبْدا شکورا».
«و قضیْنا إلى بنی إسْرائیل فی الْکتاب» هذه الآیة رد صریح على المعتزلة و القدریة و بیان صریح ان الله یعلم من العباد الفساد قیل ان یأتوه، «و قضیْنا إلى بنی إسْرائیل» جاى دیگر گفت: «و قضیْنا إلیْه ذلک الْأمْر» اى اعلمنا هم و اخبرنا هم و عهدنا الیهم فى الکتاب یعنى فى التوریة، و قیل فى اللوح المحفوظ. و روا باشد که الى بمعنى على بود، اى قضى الله علیهم فى سابق علمه، «لتفْسدن فی الْأرْض مرتیْن» قیل الفساد فى الارض العمل بالمعاصى اى لتعصن الله عصیانا بعد عصیان، «و لتعْلن علوا کبیرا» العلو ها هنا البغى و الطغیان، کقوله: «إن فرْعوْن علا فی الْأرْض» و قوله: «علوا کبیرا» اى بغیا و قهرا شدیدا، و کانوا یقتلون الناس ظلما و یغلبون على اموالهم قهرا و یخرجون الدیار بغیا و یقتلون الانبیاء و فیمن قتلوا من الانبیاء زکریا و یحیى و شعیبا. معنى آیت آنست که رب العالمین بنى اسرائیل را خبر داد در تورات موسى که فرزندان ایشان در زمین تباه کارى کنند و معصیت کنند و بر بندگان خدا بظلم و بیداد برترى جویند: دو بار، رب العزه ایشان را هر بار عقوبت کند که بر ایشان مسلط گرداند کسى که خون ایشان ریزد و فرزندان ایشان را برده گیرد و مال ایشان بغنیمت برد و دیار ایشان خراب کند، اینست که رب العالمین گفت: «فإذا جاء وعْد أولاهما» وعد درین آیت بمعنى وعید است، یعنى: فاذا جاء ما وعدنا على المعصیة الاولى بعثنا علیکم عبادا لنا. و قیل الوعد بمعنى الموعد و الموعد الوقت اى وقت اولى المرتین، کقوله: «و اقْترب الْوعْد الْحق».
خلاف است میان علماء که این عباد کهاند: ابن عباس گفت و قتاده که جالوت جبارست بقیه عمالقه که بدست داود کشته شد. و گفتهاند که قومى مومنان بودند که رب العالمین ایشان را بر بنى اسرائیل مسلط کرد بدلیل آنک گفت: «عبادا لنا» و این لفظ جز بر مومنان نیفتد، و بیشتر اهل تفسیر بر آنند که بختنصر بود فرزند زاده سنخاریب ملک بابل، و قصه وى آنست که سنخاریب با ششصد هزار رایت از بابل بیامد به بیت المقدس تا بنى اسرائیل را مقهور کند و بیت المقدس خراب کند و در آن زمان پادشاه بنى اسرائیل مردى بود صالح با سداد نام وى صدیقه و پیغامبر ایشان شعیا بن امصیا پیش از مبعث زکریا و یحیى و عیسى بود و این شعیا آنست که بنى اسرائیل را بشارت داد به عیسى و محمد علیهما السلام.
فقال: ارى راکبین مقبلین احدهما على حمار و الآخر على جمل، راکب الحمار عیسى (ع) است و راکب الجمل مصطفى (ص) و آن گه مصطفى را صفت کرده که: له کل خلق کریم السکینة لباسه و البر شعاره و التقوى ضمیره و الصدق و الوفاء طبیعته و العفو و المعروف خلقه و العدل سیرته و الحق شریعته و الهدى امامه و الاسلام ملته و احمد (ص) اسمه.
چون سنخاریب بدر بیت المقدس رسید، صدیقه گفت مر شعیا پیغامبر را که هیچ وحى بتو آمد از خداوند عز و جل که بما چه خواهد رسید از سنخاریب و لشکر وى؟ شعیا گفت نیامد، تا درین حدیث بودند وحى آمد از خداوند تعالى جل جلاله به شعیا که صدیقه را گوى عمرت بسر آمد و روزگار ملک تو بآخر رسید، وصیت کن و از اهل بیت خویش خلیفهاى گمار، شعیا این پیغام بگزارد و صدیقه روى بقبله آورد و نماز و دعا و تضرع بسیار کرد و خداى را عز و جل ثناها نیکو گفت و توبه کرد، به شعیا وحى آمد که توبت وى قبول کردم و بر وى رحمت کردم و پانزده سال دیگر او را عمر دادم و کار سنخاریب دشمن کفایت کردم، صدیقه دیگر بار بسجود افتاد و تضرع و زارى کرد و گفت: یا الهى و اله آبائى لک سجدت و سبحت و عظمت انت الذى تعطى الملک من تشاء و تنزع الملک ممن تشاء و تعز من تشاء و تذل من تشاء عالم الغیب و الشهادة انت الاول و الآخر و الظاهر و الباطن و انت ترحم و تستجیب دعوة المضطرین، انت الذى اجبت دعوتى و رحمت تضرعى، آن گه صدیقه گفت شعیا را که از خداوند جل جلاله بخواه تا ما را خبر دهد که با این دشمن سنخاریب چه خواهد کرد؟ وحى آمد آن ساعت به شعیا که کار و کفایت کردم و شما را از شر وى رهانیدم و بامداد نظاره کنید تا عجایب ببینید، دیگر روز بامداد بر در شهر گویندهاى آواز داد که اى ملک بنى اسرائیل کار دشمن کفایت شد و آن لشکر بیکبار همه هلاک گشتند مگر سنخاریب و پنج کس از دبیران که با وى بودند، و از آن پنج کس یکى بختنصر بود، روزى چند ایشان را بخوارى و عجز و بیچارگى بداشتند و صدیقه چون سنخاریب را دید گفت: الحمد لله رب العزه الذى کفانا کم بما شاء ان ربنا لم یبقک و من معک لکرامتک علیه و لکنه انما ابقاک و من معک لتزدادوا شقوة فى الدنیا و عذابا فى الآخرة و لتخبروا من ورائکم بما رأیتم من فعل ربنا و لدمک و دم من معک اهون على الله من دم قراد لو قتلت.
پس شعیا را وحى آمد که تا صدیقه، سنخاریب را و قوم که با وى ماندهاند با شهر خویش فرستد، ایشان را با شهر خویش بابل فرستاد. و پس از آن سنخاریب هفت سال زنده بود و بعد از وى بختنصر پسر زاده وى بجاى وى نشست و ملک راند هم بر آن قاعده که جد وى مىراند طاغى و باغى و ظالم. پس تقدیر الهى چنان بود که پادشاه بنى اسرائیل: صدیقه فرمان یافت و کار بنى اسرائیل در اضطراب افتاد و هرج و قتل در میان ایشان پدید آمد و یکدیگر را مىکشتند و سر بباطل و طغیان در نهادند و شعیا پیغامبر در میان ایشان بود، وحى آمد بوى تا ایشان را پند دهد و بترساند و نعمتهاى الله تعالى با یاد ایشان دهد، شعیا زبان وعظ بگشاد و ایشان را پند داد و وعید گفت و پیغام الله تعالى بوعید و تهدید بایشان رسانید، ایشان چون سخن وى شنیدند قصد وى کردند تا او را هلاک کنند، شعیا از میان ایشان بگریخت درختى وى را پیش آمد آن درخت از هم شکافته شد شعیا در میان درخت شد، شیطان بوى در رسید و یک ریشه جامه وى بگرفت و بیرون بگذاشت تا بنى اسرائیل بنشان آن یک ریشه راه بوى بردند، اره بر آن درخت نهادند و درخت را و شعیا را بدو نیمه ببریدند، چون ایشان از اندازه فرمان در گذشتند و بفساد و طغیان سر در نهادند و پیغامبر را کشتند، رب العالمین بر ایشان خشم گرفت و بختنصر را بر ایشان مسلط کرد تا از زمین بابل بیامد و بیت المقدس را خراب کرد و خلقى بسیار ازیشان بکشت و هفتاد هزار کودک نارسیده از اولاد پیغامبران از اهل بیت داود و از فرزندان یوسف و بنیامین و یهودا و روبیل و لاوى و غیر ایشان ببردگى ببرد و هر چه زر و سیم بود و پیرایه و جواهر که سلیمان بن داود در مسجد بیت المقدس بکار برده بود همه نقل بابل کرد و تورات آنچ دید بسوخت.
اینست وقعه اولى که رب العالمین گفت: «فإذا جاء وعْد أولاهما» اى اولى المرتین، «بعثْنا علیْکمْ» اى سلطنا علیکم، «عبادا لنا أولی بأْس شدید فجاسوا خلال الدیار» اى طافوا بین بیوتکم یقتلونکم، و الجوس التردد فى الدیار و طلب الشىء بالاستقصاء. و قیل طافوا ینظرون هل بقى احدکم یقتلوه، و الخلال انفراج ما بین الشیئین او اکثر لضرب من الوهن اى قتلوا فى الازقة و الطرق، «و کان وعْدا مفْعولا» اى هذا الوعید من الله کائن لا مرد له و الله تعالى فاعله.
«ثم رددْنا لکم الْکرة علیْهمْ» اى نصرناکم و رددنا لکم الدولة لکم علیهم.
قیل هو غلبة الطالوت و قتل داود، جالوت. و قیل معناه لما تابوا و اصلحوا ما افسدوا اعانهم الله فکروا على الذین قتلوا منهم فاستنقذوا من بقى من الاسراء و استرجعوا اموالهم، «و أمْددْناکمْ بأمْوال و بنین» اى اعناکم بالمال و کثرة الاولاد فان القوة فیهما، «و جعلْناکمْ أکْثر نفیرا» اى اکثر من الاعداء عدادا و انصارا، النفیر النفر و هو من ینفر معک و یجوز ان یکون نفیر جمع نفر ککلب و کلیب و عبد و عبید و هم المجتمعون للمصیر الى الاعداء، و نفیرا منصوب على التمییز.
«إنْ أحْسنْتمْ أحْسنْتمْ لأنْفسکمْ» اى قلنا لهم و اوحینا الیهم انکم مجزیون على الاحسان و الاساءة فلا تفارقوا الاحسان و لا تقربوا الاساءة، قوله: «فلها» اى فعلیها، عرب لام بجاى على نهند: سقط فلان لفیه اى على فیه، قال الله تعالى: «و لا تجْهروا له بالْقوْل» اى علیه بالقول. و قیل فلها اى فلها الجزاء و العقاب. و قیل فلها رب یغفر الاساءة.
سعید جبیر گفت: ابتداء کار بختنصر آن بود که مردى از نیک مردان بنى اسرائیل میخواند از کتاب خدا که: «بعثْنا علیْکمْ عبادا لنا أولی بأْس شدید» الآیة... آن مرد بگریست و در الله زارید گفت: یا رب ارنى هذا الرجل الذى جعلت هلاک بنى اسرائیل على یدیه بار خدایا بمن نماى آن کس را که هلاک بنى اسرائیل بر دست او حکم کرده اى و این قضا بر وى راندهاى، او را بخواب نمودند که: مسکین ببابل یقال له بختنصر، این مرد برخاست و به بابل رفت و مال بسیار با خویشتن ببرد و درویشان را مىنواخت و پیوسته ایشان را باز مىجست و نام ایشان مىپرسید تا روزى بدرویشى خسته بیمار در رسید او را پرسید که نام تو چیست؟ گفت بختنصر، او را بر گرفت و بخانه برد و مراعات وى میکرد تا از آن بیمارى صحت یافت و با وى نیکوئیها کرد، بعاقبت چون آن مرد اسرائیلى قصد خانه خویش کرد بختنصر مىگریست و مىگفت: فعلت بى ما فعلت و لا اجد شیئا اجزیک به با من نیکوئیها کردى و مرا دست نمىدهد که ترا مکافات کنم، اسرائیلى گفت بلى مکافات من مىتوانى، اگر کنى آسان کارى است و چیزى اندک، مرا نبشتهاى دهى و عهد نامهاى که اگر ترا روزى دولتى و مملکتى بود، پادشاهى و فرمان روایى، مرا حرمت دارى و آنچ من گویم کنى. بختنصر گفت این چه سخنست که مىگویى و چه افسوس میدارى، هر چند که کوشید تا این عهد نامه بستاند، نداد و جز بر استهزاء حمل نکرد، اسرائیلى بگریست گفت مانع این کار نمىدانم مگر آنچ الله تعالى مىخواهد تا حکمى که در ازل کرده و قضایى که خواسته براند و تمام کند.
و در آن روزگار ملک بابل و نواحى پارس صنحابین بود، و قیل صیحون.
بختنصر طلب روزى را گرد لشکر و حشم وى مىگشت، طلیعهاى از جهت صیحون به شام مىشد با ایشان برفت، چون باز آمد از آنچ دیده بود و شنیده لختى با صیحون بگفت، صیحون او را بخود نزدیک کرد، کار وى بجایى رسید که در میان قوم محترم و مقرب گشت، سرور و سالار لشکر شد، صیحون بمرد و بجاى صیحون بر تخت ملک نشست، وهب منبه گفت: چون ملک بر وى مستقیم شد از دیار شام و بیت المقدس باز گشته و مسجد اقصى خراب کرده و تورات سوخته و چهل هزار مرد از علماء و احبار بنى اسرائیل کشته و هفتاد هزار از اولاد انبیاء ببردگى گرفته، و دانیال حکیم و قومى از اصحاب وى با خود برده. و این دانیال حکیم، قومى گفتهاند که پیغامبر بود اما نه مرسل بود، بعد ازین همه بختنصر خوابى عجیب دید از آن بترسید و از کهنه و سحره تعبیر آن در خواست، ایشان ندانستند و از تعبیر و تفسیر آن خواب عاجز ماندند، و را گفتند: دانیال حکیم تعبیر خواب نیکو داند، او را بخواند چون بیامد در پیش وى سجود نکرد چنانک عادت ایشان بود، بختنصر گفت، ما الذى منعک من السجود لى؟ قال: ان لى ربا عظیما آتانى العلم و الحکمة و امرنى ان لا اسجد لغیره فخشیت ان اسجد لغیره ان ینزع منى علمه الذى آتانى و یهلکنى، فقال: نعم ما عملت حیث وفیت بعهده و اجللت علمه، ثم قال: أ عندک علم بهذه الرویا؟ بختنصر گفت: خواب مرا تعبیر دانى؟ گفت دانم و پیش از آنک بختنصر خواب خود حکایت کرد دانیال حکایت آن خواب کرد گفت: بتى دیدى سر وى از زر سرخ، سینه وى از سیم سپید، شکم وى از مس، هر دو ران وى از آهن، هر دو ساق وى از سفال، آن گه سنگى از آسمان فرو آمد آن را بشکست و خرد کرد و آن سنگ مىافزود و بزرگ مىشد تا میان مشرق و مغرب از آن سنگ پر شد، آن گه درختى دیدى اصل آن در زمین و شاخ آن در آسمان، و مردى بر آن درخت تبرى بدست گرفته و منادى ندا مىکند که بزن شاخ این درخت را تا مرغان از بالاى آن و ددان از زیر آن بر کنده شوند و اصل و بیخ آن درخت بر جاى مىدار، اینست خواب که دیدى اى ملک.
آن گه تعبیر کرد گفت: اما الصنم الذى رأیت فانت الرأس من الذهب و انت افضل الملوک آن سر صنم که از زر بود تویى مهینه ملوک جهان و سرور ایشان و آن سینه وى که از سیم بود، پسر تو است بعد از تو پادشاه باشد و سرور، و شکم وى که از مس بود پادشاهى باشد بعد از پسر تو فرود از وى. اما دوران آهنین آنست که پس از آن دو فرقت شوند و در ملک سخت کوشند و پس از آن کار ملک سست شود چنانک سفال در جنب آهن، و سنگ که از آسمان فرو آمد و جهان از آن پر گشت: پیغامبرى خواهد بود در آخر الزمان که ملوک جهان را پراکنده کند و ملک ایشان بر دارد و جهانیان را مسخر خود گرداند و کار وى بلند شود، و آن درخت که دیدى و آنچ از وى بریدند و مرغان و ددان که در بالا و زیر آن بودند زوال ملک تو باشد یک چندى و صورت تو که مسخ کنند، رب العزه ترا روزگارى کرکس گرداند ملک مرغان، پس گاو نر گرداند ملک چهار پایان، پس شیر گرداند ملک ددان و وحش بیابان، هفت سال برین صفت ممسوخ باشى صورت بگشته و دل همچون دل آدمیان بمانده: لتعلم ان الله له ملک السماوات و الارض و هو یقدر على الارض و من علیها، و اصل درخت که بر جاى بماند ملک تو است که بر جاى بود پس از مسخ.
چون دانیال خواب وى را تعبیر کرد و علم و حکمت وى بشناخت او را گرامى کرد و عزیز همىداشت تا گبران و مغان بر وى حسد بردند و او را بدها گفتند بنزدیک بختنصر، فقالوا ان دانیال و اصحابه لا یعبدون إلهک و لا یأکلون ذبیحتک، گبران کار وى بنزدیک ملک بجایى رسانیدند که بفرمود تا دانیال و اصحاب وى را با شیر بهم در غارى کنند تا ایشان را هلاک کند و بخورد، شیر چون ایشان را دید از ایشان برگشت و تواضع نمود، و ایشان چون در غار مىشدند شش کس بودند، چون بیرون مىآمدند هفت کس بودند!! گفتند چونست که شش کس بودند و اکنون هفت کس بیرون مىآیند ؟! آن هفتمین فریشتهاى بود که الله تعالى بایشان فرستاد تا پاسبانى ایشان کند و بدها از ایشان بگرداند، آن فریشته چون بیرون آمد لطمهاى بر روى بختنصر زد و رب العزه او را در آن حال ممسوخ کرد، سر در نهاد در بیابان و بددان و وحوش بیابان پیوست، هفت سال در آن مسخ بماند روزگارى بصورت شیر، روزگارى بصورت گاو، روزگارى بصورت کرکس، پس از هفت سال رب العزه او را بصورت آدمیان باز آورد و ملک با وى داد چنانک بود، فآمن و دعا الناس الى الله، فى قول بعضهم. سئل وهب: أ کان مومنا؟ فقال: وجدت اهل الکتاب قد اختلفوا فیه فمنهم من قال مات مومنا و منهم من قال احرق بیت الله و کتبه و قتل الانبیاء و غضب الله علیه غضبا فلم یقبل منه حینئذ توبة، و قول درست آنست که بختنصر کافر مرد.
محمد بن اسحاق گفت: چون الله تعالى خواست که او را هلاک کند پس از آنک از تخریب بیت المقدس باز گشته بود و اهل آن کشته و گزاف کاریها کرده، بنى اسرائیل را گفت ایشان که در تحت قهر و اسر وى بودند: أ رأیتم هذا البیت الذى خربت و هولاء الناس الذین قتلتهم من هم و ما هذا؟! این خانهاى که من خراب کردهام چه خانهایست و اهل آن که کشتم چه قومند؟ ایشان گفتند خانه خداست مسجد وى و عبادتگاه بندگان وى و آن کشتگان همه فرزندان پیغامبران بودند که معصیتها کردند و انذارهاى فرمان حق در گذاشتند تا ترا بر ایشان مسلط کرد و بعقوبت گناهان خویش رسیدند، بختنصر گفت: از شما کیست که مرا دیدار در آسمان دهد؟ تا هر چه در آسمانست از خلق بردارم و نیست گردانم و بساط ملک خود در آسمان بگسترانم چنانک در زمین کردم، ایشان گفتند: ما یقدر علیه احد من الخلائق این کاریست که دست خلائق بدان نرسد و همه کس از آن عاجز مانند، وى گفت ناچار است و گرنه شما را هلاک کنم، ایشان بگریستند و در الله تعالى زاریدند و دعا کردند تا رب العزه دعاى ایشان مستجاب کرد و از خوارى و حقیرى وى او را به پشهاى هلاک کرد! گویند پشهاى در بینى وى شد بمغز سر رسید نیش بر وى میزد تا بى آرام و بى طاقت گشت و پیوسته بر سر وى لخت مىزدند و زخم مىکردند تا مگر بیارامد و هیچ نیارامید تا بهلاک نزدیک گشت، فقال لخاصته من اهله اذا مت فشقوا رأسى و انظروا ما هذا الذى قتلنى فلما مات شقوا رأسه فوجدوا البعوضة عاضة على ام دماغه لیرى الله العباد قدرته و سلطانه.
قولى دیگر گفتهاند در بیان مرگ وى سدى گفت: چون رب العزه او را پس از مسخ بصورت آدمى باز آورد و ملک با وى داد، دانیال حکیم را گرامى میداشت، گبران بر وى حسد بردند گفتند دانیال چون با ملک شراب خورد قضاء حاجت بول باو تاختن آرد و خویشتن را از آن باز نتواند داشت، و این در میان ایشان عارى بود عظیم، بختنصر دربان را بخواند گفت مىنگر اول کسى که از مجلس شراب بر خیزد قضاء حاجت را او را هلاک کن، اگر چه گوید من بختنصرام در اهلاک وى تقصیر مکن، پس رب العزه دانیال را ازین علت عافیت داد تا وى را با رافت حاجت نبود و این علت آن شب بر بختنصر افتاد، اول کسى که اراقت بول را برخاست او بود، دربان او را نشناخت قصد وى کرد، گفت من بختنصرم، دربان گفت: کذبت ان الملک امرنى ان اقتل اول من یخرج فضربه فقتله، و کان عمر بختنصر الفا و خمس مائة سنة و خمسین یوما. اینست بیان واقعه اولى و قصه بختنصر بر قول جمهور اهل تفسیر.
اما واقعه آخر که رب العزه گفت: «فإذا جاء وعْد الْآخرة» آن بود که بعد از هلاک بختنصر قومى از بنى اسرائیل که در دست وى بودند خلاص یافتند و به ایلیا و شام و بیت المقدس باز گشتند، و گفتهاند که رب العزه کشتگان بنى اسرائیل را نیز زنده کرد تا بخانههاى خویش باز شدند و تورات را که سوخته بود و در میان ایشان نمانده به زبان عزیز بن شرحیا بایشان باز داد و الله نعمت خود بر ایشان فراخ کرد تا بناهاى عظیم کردند و قصرهاى نیکو ساختند و ایشان را مال و فرزندان بسیار داد چنانک گفت جل جلاله: «و أمْددْناکمْ بأمْوال و بنین و جعلْناکمْ أکْثر نفیرا» ایشان را دیگر باره در نعمت بطر گرفت و سر بمعصیت و طغیان در نهادند و در زمین تباهکارى کردند و رب العالمین پیغامبران را بایشان فرستاد و ایشان پیغامبران را بعضى دروغ زن گرفتند و بعضى را کشتند چنان که الله تعالى گفت: «فریقا کذبوا و فریقا یقْتلون».
و آخرترین پیغامبران بایشان زکریا بود و یحیى و عیسى علیهم السلام و ایشان زکریا و یحیى هر دو را بکشتند بقول بعضى مفسران و بقول بعضى زکریا را نکشتند بلکه خود فرمان یافت، اما یحیى را بى خلاف کشتند، و سبب قتل وى آن بود که عیسى (ع) یحیى را فرستاد با دوازده مرد حواریان تا مردم را دین و شریعت آموزند و از حرام و ناشایست باز دارند، پادشاه ایشان خواست که دختر زن را بزنى کند بقول سدى، یا دختر برادر بقول عبد الله بن عباس، و این هر دو در شریعت حرامند، یحیى (ع) او را از آن نهى کرد و پادشاه را بآن دختر میل بود چنانک هر چه از وى میخواست رد نمىکرد، دختر از پادشاه درخواست تا یحیى را بکشند و سر یحیى را پیش وى آرند در طشت نهاده بستیز آن که او را از نکاح وى نهى کرد! پادشاه سر باز مىزد و نمىخواست که او را بکشد و وى الحاح مىکرد و تن فرا وى نمىداد تا آن گه که از بهر دل وى بفرمود تا یحیى (ع) را شهید کردند و خون وى بر زمین ریختند، در بیت المقدس آن خون جوشیدن گرفت، خاک بر آن میریختند و هم چنان مىجوشید و بالا مىگرفت تا رب العزه بر ایشان خشم گرفت و خواست که غضب خود بر ایشان براند و ایشان را عقوبت کند، ملکى را از ملوک بابل بر ایشان انگیخت نام وى خردوس و کانت نکایته فیهم اشد من نکایة بختنصر، فذلک قوله: «فإذا جاء وعْد الْآخرة». خردوس با لشکرى انبوه بدر بیت المقدس فرود آمد و بر بنى اسرائیل غلبه کرد و یکى را گفت از سروران لشکر خویش نام وى نبوزراذان: انى قد کنت حلفت بالهى لئن ظهرت على اهل بیت المقدس لاقتلنهم حتى یسیل دماوهم فى وسط عسکرى الا ان لا اجد احدا اقتله من سوگند یاد کردم بخداوند خویش که اگر مرا بر اهل بیت المقدس دست رس بود و ظفر یابم بر ایشان ایشان را میکشم تا خون ایشان روان گردد و بلشگرگاه من رسد، پس نبوزراذان را فرمود تا در بیت المقدس شد بر آن بقعت که قربانگاه ایشان بود، خون دید که همىجوشید و بالا گرفت و آن خون یحیى زکریا بود، اما جهودان از نبوزراذان پنهان کردند گفتند: هذا دم قربان قربناه فلم یقبل منا فلذلک یغلى هو کما تراه و لقد قربناه منذ ثمانى مائة سنة القربان فتقبل منا الا هذا القربان و ذلک لانه قد انقطع منا الملک و النبوة و الوحى فلذلک لم یقبل منا گفتند هشتصد سالست تا قربان میکنیم و پذیرفته مىآید مگر این یک قربان که نپذیرفتند از آنک وحى و نبوت از ما منقطع گشته، نبوزراذان بفرمود تا بر سر آن خون قتل نهمار کردند، هزارها کشتند از مهتران و کهتران، خرد و بزرگ ایشان تا مگر آن خون ساکن گردد و ساکن نمىگشت، پس گفت: ویلکم یا بنى اسرائیل اصدقونى قبل ان لا أترک نافخ نار انثى و لا ذکر الا قتلته، چون ایشان را این تهدید کرد راست بگفتند که این خون پیغامبریست نام او یحیى بن زکریا تا ما را از ناشایست و نابکار نهى میکرد و ما از نادانى فرمان او نبردیم و رشد خود نشناختیم و ما را از کار شما و فتنه قهر و قتل شما خبر مىداد و تصدیق وى نکردیم و او را کشتیم تا باین روز و باین حال رسیدیم.
نبوزراذان بدانست که ایشان راست مىگویند، بفرمود تا در شهر ببستند و لشکر خردوس هر چه با وى بود همه بیرون کرد و خالى گشت آن گه روى بر خاک نهاد و تضرع و زارى کرد گفت: یا یحیى بن زکریا قد علم ربى و ربک ما قد اصاب قومک من اجلک و ما قتل منهم من اجلک فاهدا باذن الله قبل ان لا ابقى احدا من قومک، چون این سخن بگفت خون یحیى بفرمان الله تعالى ساکن گشت،نبوزراذان چون آن حال دید ایمان آورد گفت: آمنت بالله الذى آمنت به بنو اسرائیل و ایقنت انه لا رب غیره. و روى ان الله تعالى اوحى الى رأس من روس بقیة الانبیاء ان نبوزراذان حبور صدوق و الحبور بالعبرانیة حدیث الایمان، آن گه گفت اى بنى اسرائیل آن دشمن خدا خردوس بمن فرموده که اهل بیت المقدس را چندان بکشم که خون کشتگان بلشکرگاه وى رسد و من طاقت عصیان وى ندارم راه آنست که چهارپایان بسیار بکشیم و آن گه این کشتگان را بر سر ایشان افکنیم تا آن را بپوشد و خون بلشکرگاه وى رسد، هم چنان کردند و خردوس کس فرستاد به نبوزراذان که قتل از ایشان بردار که خون ایشان بلشکرگاه ما رسید و سوگند ما راست شد، پس خردوس از آنجا برخاست و به بابل بازگشت و بعد از آن بنى اسرائیل را ملک نبود و ملک شام و نواحى آن با روم و یونانیان افتاد، اما بقایاى بنى اسرائیل پس از آن در زمین قدس قوى گشتند و بسیار شدند و ریاست و مهترى یافتند، بقوت و شوکت و نعمت و اجتماع رأى و کلمت نه بر وجه پادشاهى و فرمان روایى، روزگارى چنان بودند تا دیگر باره سر بتباهى و بى راهى در نهادند و استحلال محارم کردند و اندازههاى دین و شریعت در گذاشتند تا رب العزه ططوس بن اسبسیانوس الرومى را بر ایشان مسلط کرد و بلاد و دیار ایشان خراب کرد و از آن ریاست و نعمت و وطن خویش بیفتادند و خوارى و مهانت و مذلت بر ایشان نشست، و پس از آن ایشان را هرگز عز و کرامت و ریاست و ملک نبود و بر ایشان جز مذلت و صغار و جزیت نبود و بیت المقدس هم چنان خراب مانده تا بروزگار عمر خطاب، فعمره المسلمون.
... قوله: «فإذا جاء وعْد الْآخرة» اى وعد المرة الآخرة و العقوبة الثانیة، «لیسووا وجوهکمْ» ابن کثیر و نافع و ابو عمرو و حفص و یعقوب لیسووا خوانند بیا و ضم همزه و وادى بعد از آن على الجمع بوزن «لیسوعوا» و فیه اضمار یعنى: بعثنا علیکم عبادا لنا لیسووا وجوهکم، اى اصحاب الوجوه، یعنى لتفعلوا ما تکرهون و هو سوق الاولاد و قتلهم بین یدى الآباء و الامهات. ابن عامر و حمزه و ابو بکر لیسوء خوانند بالیاى و فتح الهمزه على التوحید، یعنى لیسوء الله وجوهکم او لیسوء الوعد وجوهکم او لیسوء البعث وجوهکم کسایى: لنسوء بنون خواند و فتح همزه و باین قراءت فاعل الله است جل جلاله، یقول تعالى: لنسوء نحن وجوهکم، «و لیدْخلوا الْمسْجد» یعنى مسجد بیت المقدس للاحراق و التخریب، «کما دخلوه أول مرة» اى کما فعلوا فى المرة الاولى، «و لیتبروا» اى لیهلکوا و لیفسدوا، «ما علوْا تتْبیرا» ما استطاعوا و ملکوا اهلاکا و افسادا، و التبار الهلاک و الفساد.
«عسى ربکمْ أنْ یرْحمکمْ» اى و هذا ایضا ما اخبر انه فى الکتاب میگوید وز آنچ بنى اسرائیل را در کتاب خبر کردیم و آگاهى دادیم اینست که: عسى ربکم ان یرحمکم بعد ان عاقبکم بذنوبکم الله چنان میخواهد که پس از آن که شما را عقوبت کرد آخر بشما ببخشاید و رحمت کند، این رحمت عمران بیت المقدس است و اهل آن بوى باز گشتن و کار آن با نظام آوردن، «و إنْ عدْتمْ عدْنا» این وعیدیست خلق را تا بقیامت هر که با جنایت گردد الله تعالى با وى با عقوبت گردد. قتاده گفت: عادوا الى الکفر بمحمد (ص) فعاد الله علیهم بالجزیة با کفر گشتند یعنى جهودان که به محمد (ص) ایمان نیاوردند و رب العزه با عقوبت گشت که خوارى و جزیت بر ایشان افکند تا بقیامت، این خود عذاب و عقوبت دنیاست، و عقوبت آخرت آنست که گفت: «و جعلْنا جهنم للْکافرین حصیرا» اى محبسا و سجنا للکفار یحصرون فیها و یحبسون، و الحصر الحبس، الحصیر المنسوخ سمى حصیرا لانه حصرت طاقاته بعضها مع بعض.
«إن هذا الْقرْآن یهْدی للتی هی أقْوم» یعنى یرشد الى الطریقة التی هى اثبت و ادوم و هى الاسلام و الدین القیم و قیل یرشد الى الحال التی هى اقوم الحالات و اسدها و اعدلها و هى توحید الله جل و عز و شهادة ان لا اله الا الله و الایمان برسله و العمل بطاعته و هذه صفة الحال التی هى اقوم، و گفتهاند اقوم بمعنى مستقیم است همچون اکبر بمعنى کبیر، «و یبشر الْموْمنین الذین یعْملون الصالحات» قرأ حمزة و الکسائى: یبشر بفتح الیاء و تخفیف الشین و ضمها و قرأ الباقون یبشر بضم الیاء و فتح الباء و تشدید الشین و کسرها و قد سبق الکلام فیه، «أن لهمْ» اى بان لهم، «أجْرا کبیرا» و هو الجنة.
«و أن الذین» اى و بان الذین، «لا یوْمنون بالْآخرة أعْتدْنا لهمْ» من الاعتاد. و قیل هو اعددنا فقلبت الدال تاء، «عذابا ألیما» یعنى النار.
«و یدْع الْإنْسان بالشر» حذفت الواو من یدع فى اللفظ و الخط و لم تحذف فى المعنى لانها فى موضع الرفع فکان حذفها فى اللفظ باستقبالها اللام الساکنة، کقوله تعالى: «و یمْح الله الْباطل سندْع الزبانیة و سوْف یوْت الله فما تغْن النذر» معنى آیت آنست که مردم بوقت ضجر و غضب بر خود و بر مال خود و بر فرزند خود دعاء بد کنند چنانک خود را یا فرزند خود را مرگ خواهند و هلاک مال خواهند از سر ضجر «دعاءه بالْخیْر» اى کما یدعو لنفسه بالخیر همچنانک خود را و فرزند خود را عافیت و سلامت و نعمت خواهند و اجابت آن دوست دارند هم چنان بوقت ضجر دعاء بد کنند اما اجابت آن دوست ندارند و این از آنست که آدمى عجولست قلیل الحلم و بى صبر در کارها، زود بدعاء بد شتابد بر خویشتن، اما رب العزه باجابت نشتابد بفضل خویش.
گفتهاند سبب نزول این آیت آن بود که مصطفى (ص) اسیرى را به سوده بنت زمعه سپرد، آن اسیر همه شب مىنالید، سوده را دل بسوخت و بر وى ببخشود بند وى سست کرد، اسیر بگریخت، مصطفى (ص) بامداد که وى را طلب کرد گفتند سوده چنین کرد، مصطفى (ص) خشم گرفت گفت: اللهم اقطع یدیها، سوده دست خویش دور داشت که ناچار دعاء رسول (ص) را اجابت آید، رسول گفت: انى سألت ان یجعل لعنتى و دعائى على من لا یستحق من اهلى رحمة لانى بشر اغضب کما یغضب البشر فلتردد سودة یدیها.
و روى انه قال (ص) اللهم انما انا بشر فمن دعوت علیه فاجعل دعائى رحمة له فانزل الله تعالى: «و یدْع الْإنْسان بالشر دعاءه بالْخیْر».و قیل معنى الآیة: یدع الانسان بالبلاء على نفسه کما یدعو بالعافیة لنفسه و هو استعجاله لغده، و فى معناه یقول الشاعر:
انا لنفرح بالایام ندفعها
و کل یوم مضى نقص من الاجل
فاعمل لنفسک قبل الیوم مجتهدا
فانما الربح و الخسران فى العمل
و قیل و لهان الانسان على غده سرطان الى اجله، «و کان الْإنْسان عجولا» اى الى امر الدنیا، و العجلة طلب الشىء قبل وقته و السرعة عمل الشىء فى اول وقته و فى الخبر: العجلة من الشیطان و التأنى من الله: و گفتهاند انسان اینجا بمعنى ناس است میگوید همه مردمان، جمله بشر عجولند، جاى دیگر گفت: «خلق الْإنْسان منْ عجل» اى على حب العجلة فى امره، از آدم تا بآخر فرزندان همه را شتابنده آفریدند در کار خویش و عجله دوست دارند.
روى عن سلمان الفارسى (رض) قال: اول ما خلق الله من آدم رأسه فاقبل ینظر الى سائره یخلق فلما دنا المساء قال یا رب عجل قبل اللیل فقال الله عز و جل: «و کان الْإنْسان عجولا». و قیل لما انتهت النفخة الى سرته نظر الى جسده فاعجبه فذهب لینهض فلم یقدر، فذلک قوله: «و کان الْإنْسان عجولا» و قیل عجولا ضجورا لا یصبر على سراء و لا ضراء.
«و جعلْنا اللیْل و النهار» اى خلقناهما، «آیتیْن» اى علامتین دالتین على وحدانیتنا و کمال علمنا و قدرتنا. و قیل جعلنا هما عبرتین لبعد اختلافهما و دقة صنعتهما و عظم تفاوتهما و مس الحاجة الیهما و تعلق الانتفاع بهما کما هما، و «آیتیْن» نصب على الحال قال ابن کثیر الآیتان ظلمة اللیل وضوء النهار و تقدیرها: جعلنا اللیل و النهار ذوى آیتین، ثم فصل فقال: «فمحوْنا آیة اللیْل» اى فجعلنا اللیل آیة ممحوة مظلمة یعنى لا تبصر بها المرئیات کما لا یبصر ما یجیء من الکتاب، «و جعلْنا آیة النهار مبْصرة» یعنى مبصرا بها و النهار لا یبصر لکن یبصر به و فیه.
ابن عباس گفت: رب العزه نور آفتاب هفتاد جزء آفرید و نور ماه هفتاد جزء، پس از نور ماه شصت و نه جزء محو کرد و این شصت و نه جزء در نور آفتاب افزود، اکنون آفتاب را صد و سى و نه جزء نور است و قمر را یک جزء.
روى مقاتل بن حیان عن عکرمه عن ابن عباس قال سمعت رسول الله (ص) یقول: ان الله سبحانه لما ابرم خلقه فلم یبق من خلقه غیر آدم خلق شمسین من نور عرشه فاما ما کان فى سابق علم الله ان یدعها شمسا فانه خلقها مثل الدنیا ما بین مشارقها و مغاربها، و اما ما کان فى سابق علمه ان یطمسها و یحولها قمرا فانه خلقها دون الشمس فى العظم و لکن انما یرى صغرهما من شدة ارتفاع السماء و بعدهما من الارض فلو ترک الله الشمس و القمر کما خلقهما لم یعرف اللیل من النهار و لا النهار من اللیل و لا کان یدرى الاجیر الى متى یعمل و متى یأخذ اجره و لا یدرى الصائم الى متى یصوم و متى یفطر و لا تدری المرأة کیف تعتد و لا یدرى المسلمون متى وقت صلاتهم و متى وقت حجهم و لا یدرى الدیان متى یحل دینهم و لا یدرى الناس متى یبذرون و یزرعون لمعاشهم و متى یسکنون راحة لابدانهم فکان الرب سبحانه انظر لعباده و ارحم بهم فارسل جبرئیل فامر جناحه على وجه القمر و هو یومئذ شمس فطمس عنه الضوء و بقى فیه النور، فذلک قوله: «و جعلْنا اللیْل و النهار آیتیْن فمحوْنا آیة اللیْل و جعلْنا آیة النهار مبْصرة»
فالسواد الذى ترونه فى جوف القمر شبه الخطوط فهو اثر المحو.
قال ابن عباس: کان فى الزمن الاول لا یعرف اللیل من النهار فبعث الله جبرئیل (ع) فمسح جناحه علیه فذهب ضوءه و بقیت علامة جناحه و هى السواد الذى فى القمر، «لتبْتغوا فضْلا منْ ربکمْ» اى لتطلبوا فى النهار رزق الله و تستریحوا باللیل فحذف للدلالة علیه، «و لتعْلموا عدد السنین و الْحساب» بالقمر، «و کل شیْء فصلْناه تفْصیلا» اى بینا فى القرآن کل ما تحتاجون الیه.